بسم رب الشهدا
به یاد پنج شنبه شبی که گذشت هوای دلم ابری ست
پنج شنبه شب به یادماندنی،پنچ شنبه شبی که به همه ثابت کرد شهیدان زنده اند
من آن شب از هیچ چیز خبر نداشتم حتی نمی دانستم که او هویت اصلی اش را نمایان کرده
شهید محمد علی مبارک ، نگین انگشتری پردیسان قم،عمو مهدی نازنین خودم!
وقتی خبردادن که عمو مهدی مادرش پیداش کرده و دیگه باید عمو محمد علی صداش کنم از خوشحالی سر از پا نمیشناختم
به حدی که اصلا نفهمیدم چطوری با دوستم خدافظی کردم.
دوست داشتم مادرشو ببینم.به سرعت برق و باد آماده ی مهمانی شدم ولی...
خیلی سخته با جون و دل به ی مهمانی بخوای بری و دعوت نامه نداشته باشی
رفتم توی اتاقم در رو روی خودم قفل کردم،فقط گریه میکردم ولی دلم از یک چیز شاد بود اونم اینکه مادرش از امشب باآرامش سرشو روی بالش میزاره
دوست داشتم برم لبخند و اشک شوق مادرشو ببینم و پای صحبت هایش از فرزند شهیدش بشینم ولی نشد...
مدام با خودم کارامو مرور میکردم تا ببینم که چه کاری مرتکب شدم که باعث شد به اون مهمانی دعوت نشم
ساعت یازده شب شد.مطمئن بودم مهمانی تمام شده ولی دلم خوش بود که قول گرفتم برای یازده شب
شال و کلاه کردیم،پرواز کردیم به سمت مزار،پر بود از عاشق،رفتیم کنار مزار عمو زانو زدم سلام کردم و چند کلام حرف حساب و دو کلام حرف دل...
بخاطر جمعیت،زیاد ننشستم،بلند شدم رفتم سمت مشخصات شهید،نوشته بود صادره از اصفهان!چشمام سر خورد پایین صفحه،نوشته بود محل شهادت جزیره ی مجنون!!
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد،سرمو بلند کردم به آسمون،ماه داشت بهم لبخند میزد و عکس قاب گرفته ای در قلبم را به رخم میکشید
سلام بر بابای آسمانی...